عاشقی نیازمند بودم و

عاشقی نیازمند بودم و
ناز معشوق خریداری می کردم
آه ای کوچ حالا چرا بر بامم نشسته‌ایی
که فهمیده‌ام یک عمر
در اندیشه ام بت پرست بوده‌ام


نازی سبزواری جوزانی

تو ای تازه بهار

بهترین فصل
تو ای تازه بهار
غصه ها را ببر امید بیار
خبر از لحظه دیدار بده
خبر از آمدن و ماندن مولا بده
باز کن پنجره ها را به نسیم
باز کن سینه ما را ز غبار
ای که بر هر وجب از پیرهنت
طرحی از سبزه و گل رفته به کار
آه من خوش تر ز آواز تو را
نشنیدم بزند چیک چیک جار
ای کهنسال ترین شادی ما
غصه ها را ببر امید بیار
آوای شکفتن گل هایت آمد
عطر زیبای گلستان آمد
می چکد قطره از ابر
می تابد آفتاب از خورشید و ماه و مهتاب
می خندد باز درخت
می بوسد باز نسیم
هر دل را که مشتاق بهار است


الینا علی پور

تو خنده ای کردی از

تو خنده ای کردی از سر ترس ،که در آن نرویم،میترسم ،فریاد می‌زد

من اما؛ غرق در شیطنت کودکی

دستان قلاب کرده ات میلرزید

دیوار بلند و شاخه های خمیده ،فاصله را در نظرم نزدیک می‌کرد

سیب‌های‌سرخ در آغوش برگ‌ها؛گویی لبخندمیزد ما را

شوقِ‌بغلی پر از سیب ،به سختی؛اما بالا کشید مرا

آنچه را دیدم ؛کاش نمیدیدم (هرگز )

باغبان بی خبر صاحب باغ ؛بار میزد سیب ها را برای خویش

< وسوسه ی آدم> ، لبریز در وجودم

پشت ازدهام برگ ها پنهان شدم

لباسم از یقه پر از سیب
و حیف جیب‌ها کوچک و کمجا

تو اما، بی خبر از عالم باغ

چشم طمع من سیر نبود
تکاندم درخت را ، سیب ها سمت تو افتاد

اما

صد افسوس، که در این حال باغبان مرا دید

هردو به خود لرزیدیم

دسته او رو شده بود

صدایت کردم بی هوا ،برو؛ از سیب بگذر

شتابان؛ با غضب سمتم دوید

پایم لرزید و از بالا بد زمین خوردم

پایم میلنگید

سیب‌های ریخته و یقه ی خالی از سیب
وبوی عطر سیب در نفسهایم

از ترس میدویدیم

صدای هس هس نفس‌هایت در گوشم

گذشت آن کودکی‌ها
و من در این فکرم هنوز:

که‌باغبان، سیب های ریخته آن روز را چند فروخت؟

پا و دلم همچنان لنگ آن سیب‌هاست


کیمیادالوند

افسوس دگر با تو مرا وصلی نیست

افسوس دگر با تو مرا وصلی نیست

پاییز را که با بهار پیوندی نیست

در عمق نگاه من که شوری نیست

در قعر وجود تو بهار جاریست...


فروغ فرهام

می روم در هوای گرد و غبار هر چه بادا باد

می روم در هوای گرد و غبار هر چه بادا باد
نه راه پسی و نه راه فرار هر چه بادا باد
تنگ می شود هر دو سینه ام در هوای غبار
کوچه تنگ و ریخته این دیوار هر چه بادا باد
گرمای تموز و چشم های گریان ابر بهاری
می رود به انتها فصل بهار هر چه بادا باد
وحشت اندوه شب های تیره و تار می آید
چشمک می زند ستاره های بی‌قرار هر چه بادا باد
آفتاب است و مشک و جاده های پر سراب
دود است و آتش گرمای بی بار هر چه بادا باد
می شمارم یک به یک ریگ های مانده در راه
رها می کنم اسب سرکش بی افسار هر چه بادا باد
خسته ام، تشنه ام، دل شکسته در غربت غرب
می مانم به اعتبار روزهای بی اعتبار هر چه بادا باد
یک نسیم است و دریای بیکران و طوفانی
می دهم دل به ناخدای اسفار هر چه بادا باد


مهدی یارمحمدی

بوسه ی صلح ،

بوسه ی صلح ،
به زیبایی شاخه گلی ست،
روئیده بر خاک ماه اندیشه،
به دلچسبی شاعرانه های خاورمیانه،
به شیرینی دست تکان دادن کودک عشق تو،
برای کودک رؤیاهای من،
هر شب در خواب ...

مهدی بابایی

به گیسوی کدامین بید

به گیسوی کدامین بید
آویخته ای آبگینهٔ گونه هایت
به نفس کدامین نسیم
دمیده ای دم مسیحایت
که آفاقم همه تلالوی تو
و به هر کجا وُ ناکجا
که پیچد راهم
چشمت در چشمانم
و دستت در دستانم
آوایِ امید وُ بزم بهار می خواند

علیزمان خانمحمدی

به کی می سپاری

به کی می سپاری
زدودن اشکهای آشفته ام را
که به این بیدادگاهِ زمان
دیگر دل کسی
نمی گرید برای دلِ گریان ما
و نمی تابد رخِ خورشیدی
برای صبحگاهِ بی خورشیدمان


علیزمان خانمحمدی