و تو مرا بلد نیستی عزیزم که تعارفِ دستمالی کافی بود تا تمامِ دریا را بی آنکه غرق شَوَم گریه کنم گاهی باید بوسه را تعارف کرد بغل را تعارف کرد انسان را تعارف کرد و من بگویم مِیل ندارم
فعل های منفیِ من دروغگوهای بزرگی هستند که مرا به انزوای خود می برند ...
ساقی در این هوای سرد زمستان ساغر می را مکن دریغ ز مستان سردی دی را نظارهکن که به مجمر همچو یخ افسردهگشته آتش سوزان شعلهٔ آتش جدا نگشته ز آتش طعنه زند از تری به قطره ی باران خون بهعروق آنچنان فسرده که گویی شاخ بقم رسته است از رگ شریان ... ////