اشــک .. از لبـــخند با ارزش تـــر است

اشــک .. از لبـــخند با ارزش تـــر است
جایگاهش نزد احساس خوش تر است
می دهی لبـخند را بر هر که میبیند تو را
اشک میریزد برای آنکه مهرش بیشتر است

محمد قائمی نیا

منم تصنیف آن آهوی سرگردان صحرائی

منم تصنیف آن آهوی سرگردان صحرائی
منم توصیف کوچ خسته ی یک ایل قشقائی

منم بی خواب و بی طاقت در این شب های یلدائی
منم توضیح شاعر در سرود نرم لالائی

گهی دلتنگ پروازم دمی دلبسته و افسون
گهی چون شیخ صنعان داده دل در شور و شیدائی


گهی وارسته از خویشم گهی همسایه با نفس و
ضمیری چار سر همچون خدایان برهمائی

به تسبیح و نماز و ورد مشغولم در این حیرت
مسلمانم ولی سرگرم افکار اهورائی

خدا را می پرستیدم ولی تا چشم بگشودم
خدائی تازه می بینم چنان تندیس بودائی

نمی دانم خدایا کیستی در مرز باورها
شبیه شعر و بارانی خلیلی یا مسیحائی

خدایا در تمنای حقیقت با دلی سوزان
نگاهم دار از ظن مسلمان های اینجائی

ایمان کاظمی

صدای شیهه اسبان دلم می شنوی

صدای شیهه اسبان دلم می شنوی
که در تکاپوی غبار
همچنان تو را می جویند؟
صدای شیهه اسبان دلم می شنوی
که چون غم‌ می تازند؟
در این صحرای سراب
من شقایقی می جویم
بی که بدانم
مرا به ابدیت نگاه تو مژده ای خواهد داد؟
آن سوی این دشت جنون
به اقیانوس مهر تو خواهم رفت
و چون قایقی از درد شکسته
غرق تو خواهم شد

مصطفی ملکی

گردش ایام را گویم برایت ای رفیق؟

گردش ایام را گویم برایت ای رفیق؟
دائما در دام غفلت رو به پایانی دقیق

بال و پر سوزان بگردی بی هراس از شعله‌ها
رسم پروانه شدن را چون نمیدانی عمیق

از سر صدق و ادب گردی به دور شمع‌ها
ناگهان آغازِ پایان بوسه بر جان حریق


سیدعلی موسوی

یارب مشو راضی به بی سر و سامانی دل

یارب مشو راضی به بی سر و سامانی دل     
جانا مزن قرعه فال غم به پریشانی دل

طبیبان عاجز ز درمان، بی درمانی دل
دور بادا جغد شوم آید به ویرانی دل


سعید تاجدینی

عشق پایانی ندارد که تو آغازش کنی

عشق پایانی ندارد که تو آغازش کنی
شور و شوقی در من و سازش کنی
عشق را خواندند در روز ازل
تا که بر معشوقه ابرازش کنی

یاد شعر افتادم و آن حنجره
چون فرو افتاد شد آن پنچره
گرچه او افتادست در دست خاک
بر لبان عاشقانش شعر پاک
همچنان جاریست همچون نای او
شعر زیبا و ترانه های او

(عشق اگر روز ازل در دل دیوانه نبود
تا ابد زیر فلک ناله مستانه نبود
نرگس ساقی اگر مستی صد جام نداشت
سر هر کوی و گذر این همه میخانه نبود)

پیروز پورهادی

قاصدک نالید و گفت:

قاصدک نالید و گفت:
زندگی این روزها مشکل شده
آرزو در گوشه ای
عزلت نشینِ دل شده.
خوب میدانم چرا
چون به هنگامِ عبور از مرزِ ظلمت
شحنه ای
دست در جیبِ لباسِ اعتقادش می بَرَد
سازِ ناکوکی بیابد، بی امان
قلبِ پاکش می دَرَد.
طفلکِ بیچاره حق دارد بماند در نهان...
کوله بارِ حسرتش را زد به دوش
با صدایی خسته پرسیدم: کجا؟
گفت:
آنجایی که هیچ (مرزی) نباشد در میان...
دست در دستِ نسیم
رفت سویِ آسمان...

حمید گیوه چیان

خروشان میشود گاهی..

خروشان میشود گاهی..
هزاران قطره باران
به ضرب آهنگ زیبایی
که بر جان تو بنشیند

چشمه بود و عشق بود و بوسه باران
نوای دلنشینش بر من و یاران


پیروز پورهادی