ای گرفته از رخت خورشید عالم گیر، شور

ای گرفته از رخت خورشید عالم گیر، شور
تا به کی از کوی تو باشم منِ مهجور ، دور؟

هر چه میجویم تو را من تشنه تر از سابقم
کی شود سیراب دل از اینچنین دریای شور

من چنان مشتاق دیدار رخ چون شمس تو
که نبینم روی آرامش به این دل قدر مور

آنچنان ازدوری تو گریه کردم در خفا
تا که گشتم اینچین از دوریت من کورِ ِکور

ای مسیحا نفسِ تو، اکنون به فریادم برس
تا رسم من زین سبب از ظلمت این شب
به نور

باورم کم کرده اند ای نازنین باور بکن حال مرا
نیست احوالی مرا تا نایدم او در حضور

بی تو من جان میکنم هر روز و شب ای جان فزا
کی تو آیی تا ببینی خسته ات را ای صبور

ای که از هجرت چو میت گشته ام یک سر بزن
لا اقل چون رهگذر تو باش بر اهل قبور

کی شوم فارغ ز سودایت ؛ دلا باور نکن...
تا ابد من نیستم فارغ ز هجرت ای تو حور

ترسم آن لحظه به دیدارم بیایی ای عزیز...
در همان لحظه که بسپارند من را دست گور

پروین خسروی

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.