آمدی با شور و پُر حرارت آمدی

آمدی با شور و پُر حرارت آمدی

آمدی خدا. خدا. خداکنان

آمدی با باوری از پیش ساخته آن چنان

پیش رو امّا ناشناخته بی گمان

آمدی تا که رها سازی مرا

همچو رودی سوی دریا سرنوشتم را

آمدی باورم را صیقل دهی

زخم های کهنه ام را اندکی مرهم نهی

نَفسِ اَمّآره را لَوّامه کنی

من تشنه ی خراب شدن از آن سو

کوچه ی داستانم سوت و کور

اینک امّا ای کاشها را می‌نویسم تک به تک

رو به فردا می‌کنم با صد اگر...

عباس سهامی بوشهری

سالهاست دگر فصلی نیست

سالهاست
دگر فصلی نیست
تا بخواند به نای بی نفس این خاک
رستاخیزی بهاری
نیلوفری نیست
تا بگوید از الههٔ آب
مگر سنگ نگاره ای یغما شده
که آنهم زبانش را
فقط اجانب می دانند
.
.
.
ای گل
یاوه می گویند خارها
قلم تو غنچه افشانست
غم مخور
کَی رسد به پای غزالت
آن خر که
پالانش کفایت می کند بار عذاب را
راه فهم صعب وُ فهمداران
گله دارانند
خیلِ میش های بی اندیشه را
غم مخور......
.
.
.
سرود زندگی بخوان
اینجا
روز
همه مرگبارانست
حتی آنجا که
مأمن امن حیات بود
امروز قتلگاهیست
در قاب یادگار یک دریاچه
آری..... سرود زندگی بخوان
که آخر رُودِ حیات
هدیه می کند همه را به کام هیولایِ مرگ
بیا کمی زمزمه کنیم زندگی
که آب رفته باز نیاید به جُوی.....


علیزمان خانمحمدی