به گیسوی کدامین بید

به گیسوی کدامین بید
آویخته ای آبگینهٔ گونه هایت
به نفس کدامین نسیم
دمیده ای دم مسیحایت
که آفاقم همه تلالوی تو
و به هر کجا وُ ناکجا
که پیچد راهم
چشمت در چشمانم
و دستت در دستانم
آوایِ امید وُ بزم بهار می خواند

علیزمان خانمحمدی

به کی می سپاری

به کی می سپاری
زدودن اشکهای آشفته ام را
که به این بیدادگاهِ زمان
دیگر دل کسی
نمی گرید برای دلِ گریان ما
و نمی تابد رخِ خورشیدی
برای صبحگاهِ بی خورشیدمان


علیزمان خانمحمدی

عشقِ من نمی دانم بعد از مرگم

عشقِ من
نمی دانم بعد از مرگم
چند خورشید طلوع خواهد کرد وُ چند ماه
کامل خواهد شد
برف
زمستان را به شانهٔ
کدامین کوه خواهد نشاند وُ آلاله ها
تنِ کدامین تپه را
مزین خواهند کرد به ردای بهار
اما می دانم
دلم در جوارِ دلت
خنده ها خواهند کرد بر غمِ ایام


علیزمان خانمحمدی

در خیال چشمانت

در خیال چشمانت
شعرهایم
دفتر دفتر دیوان شدند
غروبگاهان
گریستم چشم در چشم آفتاب
حتی
حزینتر از احتضارِ سرخِ خورشید
سحرگاهان
ایستادم ساعتها در تمنای صباح
که شاید شمیمی از نافهٔ ختنت
گره گشاید غم غریبِ سینه ام را
افسوس...... اما
نیامدی وُ عمر برفت
شتابانتر از شوری که
قربانی کرد مجنون را
به مسلخِ عشق لیلی

علیزمان خانمحمدی

این چه دردیست؟؟

این چه دردیست؟؟
در سرم معبدی ساخته ای
همیشه ترا می شنوم
آفاقم سر به سر
سیمای چشمان توست
در آئینهٔ قامتم
پیدانیست مگر شیوهٔ عشوه هایت
اما عمریست در قفس قلبت
نهان می کنی فریادِ عشقِ مرا

علیزمان خانمحمدی

بیا به این تاریکخانهٔ دل

بیا
به این تاریکخانهٔ دل
چراغی افروز
که غم این زمانهٔ بی غم
کشت فرهاد وُ
صد منِ چون فرهاد را
بیا
که بی نوازش تو
کوبهٔ خانه ام هم
نای وُ نوا ندارد
و بی آوایِ قدومت
قرارِ دنیا همه
قربانگاهِ قرارِ من است


علیزمان خانمحمدی

پائیز است

پائیز است
باد
در گوش برگ
بانگ رحیل می نوازد
زاغی
بی قرار از آشیانهٔ نمور
شکایت می برد به هر شاخی
تازه تن پوشِ زردِ برگزار
نو جلوس بر قامت باغستان
بس شیوا شیدا می کند دل
غنچه
بی غم از نگاهِ آفتاب
سینه سپرده به عیش بلبل
من اما
ملول از دسیسهٔ دهر
زمزمه می کنم
،،، جوجه را آخر پائیز می شمارند،،،

علیزمان خانمحمدی

آه.... از قدومِ نحسِ این خزان

آه.... از قدومِ نحسِ این خزان
که هر ساله به آغازش
بس بی ترحم می شکند
شاخهٔ  نارسی از نهالِ ما
گوئی مزه نمی دهد
به مذاق این فصلِ خشکِ بیدادگر
مرگ مداوم این همه برگ
که باز
هوسِ شکستن شاخه ها
به سرش انداخته هوایِ هرس

علیزمان خانمحمدی

چه می دانستم؟؟

چه می دانستم؟؟
عشقت
خواب می چیند از چشمِ شبم
کوچه نشینم می کند به کوی زنجره ها
اشک می شوراند در اشکراههٔ چشمانم
و
سنگ می بندد به گلویم بلور بغضها
چه می دانستم؟؟
در کاخ آرزوهایم
من می گمارد وُ مخروبه ای
که به هر ایوان ویرانه اش
نقش بسته نام صد مجنون
چه می دانستم؟؟
من می مانم وُ بیداری شبها
که نفسهایم
بی رغبت تر از صدایِ ثانیه ها
جلا می بَرَند از جانم
چه می دانستم.......

علیزمان خانمحمدی

از آنروز که در موجِ آبی چشمانت

از آنروز که
در موجِ آبی چشمانت
ذلیلانه غرقاب شدند
چشمانِ خود باخته ام
چه آسان فرو ریخت دژِ فرسودهٔ دلم
با شکرخندِ شیرینت
و از آن صبح که
انعکاسِ آفاقم
آئینهٔ تمام نمایِ عارضِ تو شد
دگر
چنان شکسته موج شکنِ ساحلِ دلم
که عمریست اسیرِ عشقتم
چون سِحر شده ای
در طلسم جادویِ یک ساحر


علیزمان خانمحمدی