ندیدی؟؟

ندیدی؟؟
قاصدکها
ندیده عاشقند
از حراج هیبت خویش
می نشانند در دل خاکِ غریب
دانهٔ عشق
من...... هم
ندیده عاشقم ترا
،،، عزیزم،،،
باد اجل خوانده در گوش من نشان تو
تا
فرسنگها فراتر از نشانم
بسته باشد به نامت
همهٔ حال وُ احوالِ من
مبادا غریبانه ببندی این روزنهٔ روز را
به جهان
که
مرهمند همه غم جهان را
همین غریبه های آشنا

علیزمان خانمحمدی

طوفانِ اشتیاقت

طوفانِ اشتیاقت
که
برده است روح وُ روانم
چون شوقِ
آفتابست به تابیدن
آبست به جریان
جوانه است به شکفتن
و
دانه است به روئیدن
در کورترین گرهٔ کویر دلم
که
به آن برهوتِ بی آب و علف
رویانده باغی از
بنفشه هایِ یاد تو
پس....... یادم کن
بخوان مرا
به خاصترین حریم وُ حرمانت
نهال عشقم
می رُویم
در لاله زار اندیشه ات
سایه می شوم بر سرِ آفاقت
دنیایت را
سبز سبز می کنم
تا مبادا
آزار این دنیایِ دل آزار
بیازارد زیبائی چشمانت.....

علیزمان خانمحمدی

چه زیباست

چه زیباست
مال من باشد همهٔ این صبح
تو باشی وُ چشمانی ورآمده
از عشق دیرپای شب
تو باشی وُ عشوه ای خفته بر لب
با گیسوانی که
گوئی
یکایک خفته اند بر بالین بازویم
تو
مستی در کرشمهٔ خواب وُ بیدار
من اما از سرِ سحر
بیدارم به تماشایِ خوابِ تو
و
خورشیدی که
سرک کشان بر ملا می کند این غوغایِ صبح را
چه زیباست.....آنگاه که
خنکایِ نسیم وُ سایه روشن درختان
بگشاید صبح را در چشمان زیبای تو
چه زیباست.......

علیزمان خانمحمدی

بر صحیفهٔ صداقتم

بر صحیفهٔ صداقتم
بس که می کنی ترکتازی
فراموشم می شود
وقار یوسف وُ زینت زلیخا
آخرش به جان میخرم خطر
حلقه به دست
می زنم بر درِ خانه ات
می خوانم تُرا
از عمقِ عصرگاهیِ خوابِ شیرینت
به تماشایِ تعبیرِ رویایِ مجنون


علیزمان خانمحمدی

همان دردم که می پیچم گاهی

همان دردم که
می پیچم گاهی
در قفسِ قلبت!!
همان آهم که
در خلوتگه خواب
هر شب می بوسم لب لعلت!!
همان خیالم که
ظهرگاهانِ سکون
بر بالین بازویت سر می نهم!!
همان رویایِ شبم که
در کامِ رنجورت می تراوم
باز
مزهٔ شیرینِ شباب
آری...... من همانم....
دلباخته ای دور
که چون برآیی از خیال
محوم در آفاق تاریکِ غربت

علیزمان خانمحمدی

آه!! ای مهربانویِ غمزه وُ غزل

آه!!
ای مهربانویِ غمزه وُ غزل
دستی بکش بر شانه های ماه
بخوان الههٔ آب
بگو به فرشتهٔ باران
چندیست کویر دل را
جوانه ای روئیده
از جنسِ عشق
با بلورین غنچه ای
عنبرتر از عطر
منیرتر از ماه
که
محتاجِ نفسهای توست ای
شاهِ پریانِ قصهٔ پُر غصهٔ من

علیزمان خانمحمدی

به این روزهایِ منحوسِ یأس

به این روزهایِ منحوسِ یأس
میان خزانِ امروزِ وُ زوالِ فردا
که کم کم یافت نشود به کلبهٔ تو
جرعهٔ چایِ تلخی هم برای نوشیدن
نگران باش که فردا در کشتزارت
دیگر نباشد حتی مشتی کاه برایِ بادها


علیزمان خانمحمدی

اینروزها....

اینروزها....
پشت سکوت شیرینم
کلبه ایست که سالهاست
ساعتش ایستاده بر لحظهٔ نوشینِ وصال
به آن ثانیه هایِ عیش
که هنوز نگشوده آغوشمان
لب رویِ لب سخن نمی رود هرگز
از هوایِ حزین جدائی
و
من با تو ام در شبی
که از پشتش پیداست هزاران فردایِ روشن


علیزمان خانمحمدی

باید رفت

باید رفت
از سیاهیِ منظرِ این چشمانِ گناه بین
دور باید شد
از طمطراق این کهنه بازار
در قلهٔ کوهی به دور دستها
خلوتی دگرگونه باید کرد با بلوطی که
صدرِ سینه اش صد یادگار دارد
از زخمِ نادانیِ مردمان
اما باز
به نظاره نشسته آفاق بلند
دل بسته به زایش سحر وُ ولادتِ صبح
که شاید باز بیند
خرامش خورشید وُ روشنایِ روز

علیزمان خانمحمدی

ای شیرین

ای شیرین
تیشهٔ عشقت
چه ها کرد با بیستونِ باورم
که بر سینه دارد نامِ تُرا
تا به ابد

علیزمان خانمحمدی