سر بر سینه ات

سر بر سینه ات
از هولِ هراسِ دنیا
به سانِ تشنه ای ملول
گلبن گرفته از گلوگاهِ شهد وُ شراب
مست از نوشینیِ می
مدهوش از سیمینی ساغر
در آغوشت
شبی .... مشقِ عشقم کرد


علیزمان خانمحمدی

ماه را به تماشای چشمانت آوردم

ماه را
به تماشای چشمانت آوردم
به حریر زلفانت آویختم هزار ستاره
تنها به کلبهٔ دلت
شبم را خوابِ شیرین می برد
دیگر
من بودم و تو
که دنیای من بودی


علیزمان خانمحمدی

یاد باد آن شب

یاد باد آن شب
از سبویِ سینه ات
چنان شدم سیاه مست
که میانهٔ نجوایِ حزینمان
آویختم از اشکِ عشق
گردنِ رعنایت را بلورین خوشه ای
دگر در کمند زلفت
عقلم اسیر وُ در مَیِ لعلت
بس بی رنگ گشته ایمانم
که از این مخموری
همه در چشمانِ تو بینم خوبِ خدا را

علیزمان خانمحمدی

دلبرم

دلبرم
قسم به ماهِ نیمه نهانت
دلم چنان بندست به غوغایِ مویت
که
عیانم همه خمِ ابرویت بینم وُ نهانم همه
تارِ گیسویت چینم


علیزمان خانمحمدی

نازنینا


به دم دمایِ وصال
هزاران بلورِ عشق شدم وُ ریختم به پیشِ پایت
یاقوتِ سرخیست به آن میان
سخت بی تابِ تو
بنواز وُ بیاویزش به بلندایِ گردن
تا برقصد با صدایِ سرشارِ قلبت


علیزمان خانمحمدی

ساربان که

ساربان که
بدزدید از دزدان گویِ سبقت
خشم از شعله فروزانتر
بسوزاند جانِ کاروان را
از شومیِ نیرنگِ این شب وُ ستیزِ کورِ نیزه ها
از آدمی
حیوانیت وُ از دَشتْ بلا خیزد
باز اما چه ابلیس تر
چه خونخوارتر
جغدی که بر خوشهٔ خشکیدهٔ شب
آوایش ملودیِ می کند این بزم را

علیزمان خانمحمدی

به این شبِ سیاه

به این شبِ سیاه
پشت پنجره های بسته
به صد خوشه چنان آویخته ای
که به بویت
نفسها ثانیه می شمارند
بشکن این شیشه هایِ کور وُ کر
تا خانه به آغوشت بیارامد!!

علیزمان خانمحمدی

به سیاهیِ این شب

به سیاهیِ این شب
تا دم دمایِ شفق
با رقصِ گیسویت
بِکشانم!!
بِنشانم!!
بر اریکهٔ عشق
بخوانم!!
دست در دستِ تو
بزمِ رهیدن از ظلمتِ دنیا

علیزمان خانمحمدی

امروز که باد از کمانِ کوه ها بویِ بادهٔ عشقت را به اندرونِ حزینم دمید

امروز که
باد از کمانِ کوه ها بویِ بادهٔ عشقت را
به اندرونِ حزینم دمید
غرقابِ خاطرهٔ آنروزت شدم که
ساغر سینه ات
بی هیچ واسطه ای میکدهٔ شبابم بود!!
دلبرا تو بگو ......
به این وانفسایِ عشق که
حتی تیر خیال را
در چلهٔ کمانِ عاشقان می شکنند!!
دیگر
به کدامین وعدهٔ وصال زنده باید بود؟؟


علیزمان خانمحمدی

عشق یعنی....

عشق یعنی....
پایانِ فاصله ها
جائی در آغوشِ آب
که عطشِ خاک فرو می ریزد!!
یعنی
هم آواییِ نَفَسها
لرزشِ کر و لالِ لب
نطقِ نافذِ چشم
آنگاه که دستانت
پرده از نیمهٔ نهانِ ماه می گیرد
تا رنجِ فراق به تبسمش بِشویَد!!
آنجا که روحش
آسوده از تحدیدِ حرمانها
ملکِ جانت را مالک می شود!!


علیزمان خانمحمدی