من پر از خورشید بودم ، یک شرر از من نماند

من پر از خورشید بودم ، یک شرر از من نماند
غیر از این شب گریه های بی ثمر از من نماند

پشتِ شیشه ، شهر در چشمانِ خیسم زل زده
شهرِ باران خورده هرگز بی خبر از من نماند

دست در دستِ پرستو ، بازهم با قصدِ کوچ
شوقِ رفتن دارم اما بال و پر از من نماند

غرقِ آهم از گلِ سُرخِ لبِ مستت که باز
آنچنان آتش به جان زد تا اثر از من نماند

فرشِ چندصد شانه ی شبهای پائیزم ولی
بعدِ تو جز تار و پودی بیشتر از من نماند


من مقصر نیستم ، اینها همه تقصیرِ توست
جز دو چشمِ خیسِ پر حسرت اگر از من نماند

مهین خادمی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد