باز ز خاک خفته، چون باز می شویم

باز ز خاک خفته، چون باز می شویم
در فصول زندگی، فصل آغاز می شویم

همچون ققنوس، از دل آتش همبستگی
در دفتر روزگار، نقش آراز می شویم


اسلم رییسی

دل ربودی و حاشا میکنی

دل ربودی و حاشا میکنی
کوچه را بهر تماشا میکنی

دل به دل راه دارد عزیز
تا کی؟ چنین با ما میکنی؟

من خسته دل ز راه دراز
آمدم سویت و اغوا میکنی؟

ناز و لجبازی, ای جان من!
بردلم آتش سوزان برپا میکنی!

من عاشقم, دلداده راه عشق
نازکن! لیک چرا حالا میکنی؟

تک سوار رویای شبهای تار!
صحبت از صبر صبرا میکنی؟!

دل خسته ام, مجنونم و آه!
آه! با لجبازی ات رسوا می کنی!

قصه ی ما بسته از روز الست
وای زین دلبری که غوغا میکنی!

گیسوانت که رفته بر دست باد
امروز هی بادا مبادا میکنی!

اسلم! از بهر عشقت ناگزیر
سر چرا پایین و بالا میکنی؟

یک سر, یک بدن کل دارایی ام
هی چرا رسم دارا می کنی؟!

من فدای ناز و دلبری های تو
تو چرا هی ماشاالله میکنی؟!

اسلم رییسی