وقتی که شعر حا ل و هوایش خراب هست

وقتی که شعر حا ل و هوایش خراب هست
عریان تر از همیشه شده بی حجاب هست
در لحظه های بی کسی ات کنج یک اتاق
شعری که هست رفیق سفر شعر ناب هست
پاسخ نداد به انچه دلم خواست سالهاست
انکار هر سوال خودش یک جواب هست
وقت سکوت و خستگی و خلسه و خیال

آغوش گرم ناز غزل جای خواب هست
گاهی لباس شعر به تن میکنم قشنگ
آری لباس عشق خودش انتخاب هست

بهداد ذاکریان

باز هر فصل که می اید

باز هر فصل که می اید
رنگ در رنگ
نمایشگاهی است در دل و جان طبیعت.
باز هر حال و هوایی که بیفزاید
تازگی را در تو.
باز هم نقش تبسم
بر لب
بنشیند
به چه زیبایی.
و تو در بازی هر لحظه ی خود
سخت سرگرم تماشایی.
چه شود باز بیاید باران
و بتابد مهتاب
در دل یک شب تاریک اینجا؟
چه شود معجزه ای رخ بدهد
ومرا مست کند ناآگاه.
سبد حوصله ام گاهی
می شود خالی.
گاه گاهی که تو باشی با من
در عبور از همه چیز آرامم
بی خیالم مستم
نیستم در قفس واهمه و ترس و یاس.
باز هم شکرا خدایا
گاه گاهی که فقط جنگ شود
حاصل تازگی ام رنگ شود
باز هم می گویم
میرسد باز
طلوع خورشید
در سحرگاهی که
نورمی تابد
از مشرق عشق

بهداد ذاکریان

دارم برای چشم هایم می کنم دعا

دارم برای چشم هایم می کنم دعا
گاهی نگاهی آشنا رامی کنم صدا
لبخندمیزنم چقدرحال من خوش است
اینجا چه دلکش است عزیزم توهم بیا
هی بی خیال حاصل ومحصول سالها
اکنون که هست فرصت زیباتری بجا

درپیچ وخم های تمام جاده میشود
یک استراحت قشنگی داشت باصفا

بهداد ذاکریان

دیگرهمان با پست های ساده شاید

دیگرهمان با پست های ساده شاید
وقتی کسی بایک نگاهش می ستاید
راهی بیابی تا دلت را تازه سازی
روح وروانت را نمی دانی چه باید
بردپیاپی توی بازی سرخوش ومست
که ناگهان غم برد ها را می رباید
حیرت زده مبهوت گیج وگنگ باشی
خواب وخیال خام خودرا می نماید
سرگرم روزمرگی وگاهی با دلی تنگ

شاعرچه ساده حال دل را می سراید

بهداد ذاکریان

من هنوزم با خیال خام خود

من هنوزم با خیال خام خود
می روم سمت خیالاتی دگر
می برد رویای سبز لحظه ها
جان و دل را درهوایی خوب تر
شرح این دلتنگی تکراری ام
سخت تر باشد تو می دانی جگر
باز هم دلخوش به این شعر و شما
با شما ای اهل دل اهل نظر
گاه گاهی خسته و بی حس و حال
گاه گاهی پر انرژی پر ثمر
کاشکی باشی کنارم هر زمان
تشنه لب مشتاقم و محتاج تر
دل به دریا می زنم شاید کمی
می روم در جنگ موج پر خطر
چیست در این بازی روزمرگی
چیست در اغاز و پایان سفر
سخت سرگرم نگاه و این و ان
یا اسیر دست اماو اگر
در دل یک جاده پر پیچ و خم
هربلایی سخت می آید چو شر

بهداد ذاکریان

مرابگیردرآغوش مهربان خودت

مرابسمت خودت برده با سپاه زیاد
بگو چه فایده دارم با اشتباه زیاد
نمیشودبروم زکوی توچه کنم
مرااسیرخودت کرده با نگاه زیاد
هنوزهم توهمان مهربان بی بدلی
هنوزفاصله هست بین ما چه راه زیاد
تمام هست مرا غرق می کنی محتاج
ونیست می کنی ام درخودت . اه زیاد
توراندیده ام اما شنیده ام خواندم
ودیده ام که دخیل تو ند سپاه زیاد
توراشبیه همه هیچکس چه باید گفت
تونیستی نه شبیه گدا نه شاه زیاد
تمام حال وهوای مرا پرازاضداد
نموده ای چه کنم ای رفیق راه زیاد
عجیب قصه بی سروته ای شده است
حکایت من وتو درمسیر چاه زیاد
همیشه آمده ای پیش من عزیز دلم
شدی تو روشنی هرشبم چو ماه زیاد
شکسته ام چقدرپشت هم ولی هربار
نشسته ای توکنارم پشت من پناه زیاد
هنوز هم که هنوزست کنارفاصله ها
به داد دل برسی خوب بانگاه زیاد
چراغ راه منی روزوشب دمت هم گرم
رها نکرده مرا باهمین گناه زیاد
قشنگ و ناز وصمیمی نشسته ای با من
رهانکرده مراباز به اشتباه زیاد
مرابگیردرآغوش مهربان خودت
چقدرخسته ومحتاجتم آه زیاد

بهداد ذاکریان