حسِ دلتنگیِ چشمان تو را

حسِ دلتنگیِ چشمان تو را

نتوان گفت به شعری کوتاه

قلمم ، قدرت پرواز نداشت

دفترم دفترِ ناکامی هاست


بهنام زمردپور

شمعِ پریشانِ ما در گذرِ بادهاست

شمعِ پریشانِ ما
در گذرِ بادهاست
مقصدِ هر روزِ ما
ساحلِ بیدادهاست
طاقتِ سنگینِ ما
حاصلِ آوارهاست
گریه یِ خاموش ما
راویِ فریادهاست
باورِ شیرینِ ما
در دلِ دیوارهاست


زمرّدپور

وقتِ رفتن چشمِ من محوِ تماشایِ تو بود

وقتِ رفتن چشمِ من محوِ تماشایِ تو بود

جادّه تا بی اِنتها نقشِ قدمهایِ تو بود

وقتِ رفتن بود و بیتابی و آهی سینه سوز


تار و پودم آتش و در سینه غوغایِ تو بود

بهنام زمردپور

مست و خروشانِ تو ..

مست و خروشانِ تو ..

حالِ پریشانِ من !

در خمِ ابرویِ تو ..

چشم گریزانِ من !

محوِ نگاهت اگر ..

زائرِ باران شده !

ای همه دلواپسی ..

جان تو و جانِ من !


بهنام زمردپور

هجومِ وحشیِ نگاهت

هجومِ وحشیِ نگاهت
لشکریست از مغول
میسوزد و میتازد
تمامِ بود و نبودم را
یک من به جای مانده
و تَلی از خاکستر
باران را
کجا جستجو کنم ؟
ای عشقِ نافرجام .


بهنام زمردپور