نماز صبح و عصری را ادا کردم

نماز صبح و عصری را ادا کردم
پیاپی هی گناه اندر گناه کردم
من آن طبلم تهی،انسان نما گاه
تو را خوشحال و گاه رها کردم


حاتم محمدی

گاه احساسی شاعرانه دارم

گاه احساسی شاعرانه دارم
گاه حماسه ، گاه ترانه دارم
گاه شب پریشان زلف تو ست
گاه تورا به همین بهانه دارم


حاتم محمدی

یک زردکوه آزرده ام از خاطرات تو

یک زردکوه آزرده ام از خاطرات تو
دردا گرفتارم از غم و دائم به یاد تو
تو گیسو وا کرده بودی واژگون لاله
رخ بر باد داده سرخی ماه به یاد تو


حاتم محمدی

و تو روزی بر خواهی گشت

و تو روزی بر خواهی گشت
که دیگر امیدی نیست
و این تنهایی
سنگ مرمری را
بد در آغوش گرفته است
و تو غباری را شاید خواهی شست
از سنگ سرد زمستان آلود این تنهایی
بلکه از رد پای حسرت انگیز مه آلود
تو مانده است،
دیگر نه آهی مانده
و نه راهی ،
نه حسرتی باقی مانده
و نه پایانی که انتظارش بوده ای
از تو همان
رد پایی خواهد ماند
که در میان خروار ها نا امیدی،
بلاخره به خاکم خواهند سپرد
ولی برای تو
شانه ای هم برای گریستن نخواهدبود
و نه قلبی حتی برای شکستن
این تنهایی هم باقی نخواهد ماند
و تو این دلخوشی را
با تبسمی از میان برده ای.
این هم شاید ترفندی
از یک خواستن بوده باشد.


حاتم محمدی

شرح درست را مرور کردم چه مشقی بود

شرح درست را مرور کردم چه مشقی بود
چقدر خالی از محبت بود چه عشقی بود
مختصر حالی اگر بود پر از اشکال گوناگون
زلف پر یشانت به هرکس بود چه عشقی بود


حاتم محمدی

شبی در خواب دیدم، گیسویش بلنداست

شبی در خواب دیدم، گیسویش بلنداست
پریشان حال وچنگم ب گیسویش کمند است
دلا گفتم چه میشد تا سحر گاهان آرام باشم
بیدار و هشیار نبودم کجا دلش در بند است


حاتم محمدی

دو چشمانت مثال ماه نورانی

دو چشمانت مثال ماه نورانی
هوش بردی و هم دل گاه ،می‌دانی
آسودگی در خاطرم نیست هر گز
خاطره نه،تو جان من و روح میمانی


حاتم محمدی

زین پس کس ندارد شوق مردم ازاری

زین پس کس ندارد شوق مردم ازاری
خداروشکر من سر خوشم،
با درد این بیماری
هیچکس ندارد ذوق درمان هشیاری
همه شادند و همه آگاه
همه آنچنان در پرسش از خویشند
و هیچ سوالی نیست ،آیا
در پاسخ این که چرا؟
خالق نمیداند درد مخلوش چیست ماندند.
خوشیم زین پس و آزادیم
که نه از خلق و نه از خالق
هیچ نمیدانیم.
همین بس ،سرخوشیم ب رویای مرگ آبادی


حاتم محمدی

دور دنیا گشتم و راهی ب دنیا ندیده ام

دور دنیا گشتم و راهی ب دنیا ندیده ام
ازهمه جور جفا و جهلی بیجا دیده ام
گویا سخن بدتر ز هر زهر ی ایست
من ریشه را جز در بلوطی در صحرا دیده ام

حاتم محمدی

این روزگار گاهی سرکش و معیار ماست

این روزگار گاهی سرکش و معیار ماست
گاهی کُرنش و ناسازگاری هم کار ماست
اینگونه اندیشه را انکار نکردیم هیچ گاه
گفته ایم و هم تو میدانی بد روزگار ماست


حاتم محمدی