من از خاکسترم برخاستم ای بخت بی آیین

من از خاکسترم برخاستم ای بخت بی آیین
بیا از جور خود برگرد و وا کن بر دلم بالین

چه کردم من مگر با ساز من دیگر نمی رقصی
بیا از دشمنی برگرد و دیگر دام خود بر چین

تو هر سازی زدی رقصیده ام دیگر چه می خواهی ؟
چه می خواهی دگر از آدمی مانند من غمگین


نه شوری مانده در سازم نه اقبالی به آوازم
درونم پر شده از رنج و حسرت، آه آهنگین

تو هم مانند من می افتی.. این را شک نکن اما
چه سهم ات شد مرا از آسمان وقتی زدی پایین؟

چنان سرمست و مغرور از شکستم غرق لبخندی
که گویی تا ابد در این جهان می مانی ای بد کین

فریب ظاهر آرام و لبخند تو را خوردم
فریبم دادی از اول مرا با آن ولاضالین

نه لبخندی به روی لب.نه شوقی در دلم مانده
مرا بی آرزو کردی..برو ای بخت بی آیین

تو هم مانند من یک روز خوش دیگر نخواهی دید
تو را آه دلی رنجور و پر خون کرده چون نفرین

امیدم را گرفتی از دلم ای بخت دل سنگین
امیدت را بگیرد یک نفر مثل خودت...آمین


سعید غمخوار

قسمت من نشود بوسه ز لبهای تو تا کی

قسمت من نشود بوسه ز لبهای تو تا کی
تو بگو خوش بکنم دل به تماشای تو تا کی

زده امشب به سرم از غم عشقت بشوم مست
آن قَدَر.. تا بزنم دست به حاشای تو.. تا کی

امشب هم در تب عشق و غم هجران تو سر شد
تب و هذیان من و اینهمه رویای تو تا کی

بی خبر از منی و بی خبر از حالِ خرابم
وعده ی آمدن و امشب و فردای تو تا کی

روز من شب نشود یا شب من روز نگیرد
تا نگریم خبری از تو و از جای تو تا کی

هوس بوسه ز لبهای تو چندان به سر افتاد
که مرا برده به یغما لب رعنای تو تا کی

جای من باش و بگو من چه کنم با غم عشقت
صبر بی حاصل من ناز تو. سودای تو تا کی

تو بگو من چه کنم با غم و دلتنگی و حسرت
ای به قربان تو من.عاشق و رسوای تو تا کی

من خمار می ام ای ساقی میخانه.. بفرما
من ننوشم نخورم باده به فتوای تو تا کی


سعید غمخوار

هم از نفس افتاده هم در واپسین ماندم

هم از نفس افتاده هم در واپسین ماندم
هم از خودم هم از بهشتم در برین ماندم

باور بکن من از همان روزی که فهمیدم
در زیر پای سنگی افتادم..ظنین ماندم

گفتم درختی هست و باغی هست و انجیری
اما فقط در حسرتی نوش آفرین ماندم

تقصیر این نا باغبانِ بی مروت شد
بیهوده در پای درخت انجبین ماندم

وقت ثمر دادن که آمد شاخه ها خشکید
تاوان سنگین دادم اما پای این ماندم

در نیتِ آن باغبان شک کرده بودم.آه
اینگونه شد من تا به الان در جنین ماندم

او از همان اول مرا بین نخود ها کاشت
از شرجی ِ بذر نخود ها این چنین ماندم

بختی که بد باشد از اول. بر نمی گردد
من هم نشستم پای بختم در کمین ماندم

باران بیا امشب مرا سر سبز و خندان کن
دیگر دلم پوسید از بس بر زمین ماندم

سعید غمخوار

کاش همین جا و همین ثانیه الان بغلم می کردی

کاش همین جا و همین ثانیه الان بغلم می کردی
می رسیدی به من و با لبِ خندان بغلم می کردی

وسط شهر و یا کوچه و بازار.. چه فرقی دارد
وسط خانه و یا گوشه ی ایوان بغلم می کردی

تیر و مرداد و یا آذر و آبان و دی و شهریور
اول و آخرِ هر فصل زمستان بغلم می کردی

دست در دست تو در ساحل دریا و خیابان، هرجااا
هر کجایی تو دلت خواست شکر جان بغلم می کردی

آه وقتی که دل از دوری چشمان قشنگت تنگ است
می رسیدی به من ای ماه زر افشان بغلم می کردی


نفسم کاش همین لحظه همین ثانیه اینجا بودی
یعنی هر لحظه و هر ثانیه. هر آن بغلم می کردی

حافظ از حسرت جانکاه من و راز دلم آگاه است
کاش می شد نفسم در خود تهران بغلم می کردی

سعید غمخوار

تصور کن که من...

تصور کن که من در یک شب آرام و بارانی
تورا می بینمت در کوچه ای..یا یک خیابانی

تصور کن که بعد از اینهمه دلتنگی و حسرت
ببینم من تو را...آن هم کجا.. در اوج ویرانی

صدای نم نم باران و بوی خاکِ نم خورده
چه غوغا می کند یک بوسه از لب های مرجانی


لبت را با عطش،با بوسه ای مستانه خواهم بست
دلم را می فشارم بر دلت... با یک فراوانی

نه فرصت می کنی چیزی بگویی مانعم گردی
نه خود می گیری از لبهای من لب را به آسانی

تصور کن کمی در زیر باران هم قدم باشیم
بگیری دست من را مثل فیلم هدیه تهرانی

من آن شب می شمارم با قدم های تو تهران را
تو خود را می زنی آن شب به جای هدیه.. می خوانی

چه می گویی به من وقتی بفهمی عاشقت هستم
چه می گویم به تو.. اصلا نمی دانم.. تو می دانی؟


سعید غمخوار

یا خودت یا مادرت باید مسلمان می شدی

یا خودت یا مادرت باید مسلمان می شدی
عاشق این سرزمین و خاک ایران می شدی

چشم هایت را نمی بستی اگر بر روی این
می توانستم بگویم اهل عرفان می شدی

اصلا از اول اگر بودی کنار اهل دل
بر سر اهل قلم سر بند و روبان می شدی

شک نکن با اینهمه ادراک و استعداد و هوش
لااقل سطان جنگل نه ولی خان می شدی

بی گمان حق تو را هم مثل بعضی خورده اند
شاید الان می شد و قاری قرآن می شدی

من خودم در ماندم از دنیا نمی فهمم چرا
باید از بیراهه داخل در شبستان می شدی

در دهن یا لفظ می گویی که غیر انسانی است
این چه یعنی ؟ یا چه می شد مثل انسان می شدی

سعید غمخوار

از بخت بد هر کس که قصدِ خود زنی دارد

از بخت بد هر کس که قصدِ خود زنی دارد
با من سرِ جنگ است و با من دشمنی دارد

از هر کسی دیدم.. و یا روزی خوشم آمد
در سینه اش یک قلبِ سنگ و آهنی دارد

دستم نمک اصلا ندارد..من گناهم چیست
اصلا بگو یک ذره, قد ارزنی... دارد

ای تفف به این بختی که من دارم..چه بختی است
با هر که افتادم زمانی... شیونی دارد

یا بی وفایی می کند,اهل ریا کاری ست
یا با وفا و وعده های خرمنی دارد

یا جمله ای اصلا نمی گوید به من لال است
یا یک زبان تیز و تلخِ صد مَنی دارد

یا اهل بازی است و اهلِ دل سپردن نیست
یا بد حسود هست و هوای خوردنی دارد

باور بکن دیگر نمی دانم..... بُز آوردم
این آدم از بالا و پایین ایمنی دارد..

این بختِ بد این غم مرا بد می کُشد روزی
این رنج و بد شانسی خدایا واکسنی دارد؟

در زیر این یک کاسه شاید کاسه ای باشد
شاید کفِ دستم چه دانم.. سوزنی دارد !


سعید غمخوار

عشق را هر روز می بینم زبانش را نمی دانم

عشق را هر روز می بینم زبانش را نمی دانم
عاشقش هستم ولی طرزِ بیانش را نمی دانم

در درونِ باغی از گل مثل یک پروانه می چرخد
او نگاهم می کند...من ترجمانش را نمی دانم

تا که می خواهم بگویم از دلِ شیدا و مجنونم
می رود.. پَر می زند دیگر نشانش را نمی دانم

او نمی پرسد ولی من هم شبیه او نمی پرسم
من نمی پرسم از او سود و زیانش را نمی دانم

روی سر می چرخد و اما به دستانم نمی افتد
من دلیلِ اینهمه شک و گمانش را نمی دانم

بارها رفتم بگویم...بارها من دیده ام او را
شاید ایراد از من است و من جهانش را نمی دانم

او کجا کی می نشیند روی بام آرزوهایم...
من نمی دانم..نمی دانم زمانش را نمی داانم

سعید غمخوار

بزن باران که من دلتنگم او اما نمی داند

بزن باران که من دلتنگم او اما نمی داند
بزن باران که دلتنگی شب یلدا نمی داند

ببار امشب که من هم مثل تو لبریزِ اندوهم
دلم تنگ است و آن دلدارِ بی همتا نمی داند

بیا خوب آمدی.. امشب دلم تنگ است و ویرانم
کسی فرقِ تو را با اشکِ سیل آسا نمی داند

تو هم رنجیده ای از ماه خود مانند من امشب
من هم آزرده ام از دستِ یک لیلا...نمی داند

نمی دانم چرا با من چنین خونسرد و بی رحم است
مرا باور ندارد ..! یا که عشقم را.. نمی داند

نباید دل به او می بستم اما اشتباهی شد
به او دل دادم و وقتی شدم شیدا نمی دان
د

به او تا می نویسم عاشقم دیوانه ات هستم
تشکر می کند با خنده ای زیبااا نمی داند

بزن باران, بزن ما درد و رنجِی مشترک داریم
کسی مثل تو دردم را در این دنیا نمی داند

به قلبِ سرکش و دیوانه دادم قولِ فردا را
ولی دیوانه می گوید همین حالا نمی دااااند


چه دردی می کِشد آن کس که مثل من غمی دارد
چه رنجی می برد وقتی دلش فردا نمی داند

سعید غمخوار

سهم من از زندگی حالِ خرابی بیش نیست


رفته ای، دنیا برای من سرابی بیش نیست

گاه گاهی بر لبم یک خنده می آید ولی
بی تو این لبخند ها هم یک نقابی بیش نیست

همدمِ این روزهای سختِ تنهایی تویی
خنده دارد...!همدم من عکس و قابی بیش نیست

یک زمانی اسم من تنها قسم های تو بود
گرچه اکنون اسم من دیگر خطابی بیش نیست

این که در دنیا کسی مثل تو آزارم نداد
واقعیت دارد اما این جوابی بیش نیست

خواب دیدم یک شب از موی تو آویزان شدم
گردنم در دست مویت، گرچه خوابی بیش نیست

کاش برگردی!رها ساز ی مرا از دست دل
دیدنت در خواب و رویا هم عذابی بیش نیست
#سعید_غمخوار