آن را که در هوای تو یک دم شکیب نیست

آن را که در هوای تو یک دم شکیب نیست
   با نامه ایش گر بنوازی غریب نیست

   امشب خیالت از تو به ما با صفاتر است
   چون دست او به گردن و دست رقیب نیست

   اشکم همین صفای تو دارد ولی چه سود؟
   آینه ی تمام نمای حبیب نیست

   فریاد ها که چون نی ام از دست روزگار
   صد ناله هست و از لب جانان نصیب نیست

   سیلاب کوه و دره و هامون یکی کند
   در آستان عشق فراز و نشیب نیست

   آن برق را که می گذرد سرخوش از افق
   پروای آشیانه ی این عندلیب نیست

کدکنی

ای نگاهت خنده مهتاب ها

ای نگاهت خنده مهتاب ها
   بر پرند رنگ رنگ خواب ها

   ای صفای جاودان هرچه هست:
   باغ ها، گل ها، سحر ها، آب ها

   ای نگاهت جاودان افروخته

   شمع ها ، خورشیدها ، مهتاب ها

   ای طلوع بی زوال آرزو
   در صفای روشنی محراب ها

   ناز نوشینی تو و دیدار توست
   خنده مهتاب در مرداب ها

   در خرام نازنینت جلوه کرد
   رقص ماهی ها و پیچ و تاب ها
----------------------------
شفیعی کدکنی

مرا جواب می کند

مرا جواب می کند
سکوت چشمهای تو
و باز تنگی نفس و باز هم هوای تو

دوباره می زند
به این سر جنون گرفته ام
دوباره انقلاب من...
دوباره کودتای تو...

شفیعی_کدکنی

کلماتم را در جوی سحر می‌ شویم

کلماتم را
در جوی سحر می‌ شویم
لحظه‌ هایم را
در روشنی باران‌ ها
تا برای تو شعری بسرایم، روشن
تا که بی‌ دغدغه بی‌ ابهام
سخنانم را
در حضور باد
این سالک دشت و‌ هامون
با تو بی‌ پرده بگویم
که تو را
دوست می‌دارم تا مرز جنون


محمدرضا شفیعی کدکنی

اگر نامه ای می نویسی

اگر نامه ای می نویسی
سلام مرا نیز بنویس
سلام مرا از دل کاهدود و غباران.
اگر نامه ای می نویسی به خورشید
سلام مرا نیز بنویس
سلام مرا، زین شب سرد و نومید
اگر نامه ای می نویسی به دریا
سلام مرا نیز بنویس
سلام مرا،

با
« اگر »
« آه »
« آیا »
به مرغان صحرا
در آن جست و جوها
سلام مرا نیز بنویس
اگر نامه ای می نویسی
سلامی پر از شوق پرواز
از روزنِ آرزوها...

استاد_شفیعی_کدکنی

گرچه افروختم و سوختم و

گرچه افروختم و
سوختم و
دود شدم
شِکوِه از دست تو هرگز
به زبانم نرسید


شفیعی‌کدکنی

می شناسمت

می شناسمت
چشمهای تو
میزبان آفتاب صبح سبز باغ‌هاست
می شناسمت
واژه های تو
کلید قفل های ماست
می شناسمت
آفریدگار و یار روشنی
دستهای تو
پلی به رویت خداست



"شفیعی کدکنی"

اگر ساحل خموش و صخره آرام

‌اگر ساحل خموش و صخره آرام
وگر کار صدف
چشم انتظاری‌ست؛
من و دریا نیاساییم هرگز
قرارِ کارِ ما بر بی‌قراری‌ست...!

شفیعی_کدکنی

اگر می شد صدا را دید

اگر می شد صدا را دید
چه گل هایی
چه گل هایی
که از باغ صدای تو
به هر آواز می شد  چید
اگر می شد صدا را دید


شفیعی کدکنی

می شناسمت

می شناسمت
چشمهای تو
میزبان آفتاب صبح سبز باغ‌هاست

می شناسمت
واژه های تو
کلید قفل‌های ماست

می شناسمت
آفریدگار و یار روشنی
دستهای تو
پلی به رؤیت خداست
شفیعی کدکنی