سرت را بگذار روی سینه های من

سرت را بگذار روی سینه های من
جز لابلای این باغ پارچه ای
دیگر جای امن و امانی برای تو نیست

کمی چشم هایت را ببیند
و به قصه های زیر تیغ نرفته فکر کن
به این که مثلا بیدارشویم و باران
همه خون های پاشیده بر صورت تو را شسته باشد
به این که آفتاب از لابلای موهای مشکی ات دوباره بتابد
به تن بخشنده ی گندم زارها کمی فکر کن
به تولد نامشروع گلی از لابلای این درزهای سیمانی
به هرزگی خوشایند باد در میان پیراهن نازک من
به انگشت های کریم و خسته ی خودت
به همه چیزهای قشنگ

تو باید دوباره بخندی
حتی اگر شده برای یک روز بیشتر زنده ماندن من


فردا اگر برای پیدا کردن تکه ای نور تمیز
چمدان بستم و از این جا رفتنی شدم
شک نکن که تو را هم با خودم خواهم برد.

"فرنگیس شنتیا"

عشق

تو می توانی برای کسی که
از او خون زیادی رفته است کاری کنی؟
وای اگر دهان تو
وای اگر دست های تو
وای اگر نفس های تو
کاری می توانستند با ته مانده های من بکنند کارستان
بیا و یادم نیاور که کیستم
من برای تحمل این چند تکه گوشت و استخوان آویزان به
زندگی
دنبال عامیانه ترین معنای عشق در تو می گردم


"فرنگیس شنتیا"

تنم

تنم
تنم که گل می کند زیر انگشت های مبارک تو
به جان عزیزت قسم که مرده مرا از گور بیرون می کشند
می گذارند زیر باران گناهانش شسته شود
و آن گاه می گویند برو
هنوز بر تن تو
تکه های کبود نشده از عشق بسیار است

فرنگیس شنتیا

هیس !

هیس !

خدا گوشه ای نشسته و دارد گریه می کند

این دستمال تمیز را بگیر و

اشک هایت را پاک کن ای خدای مظلوم مهربان

می خواهی برایت کمی آب بیاورم؟

سرت را بگذار روی سینه های من

جز لابلای این باغ پارچه ای

دیگر جای امن و امانی برای تو نیست

سینه ی ورم کرده ی زمین تاول آبدار چرکی زده است

و آن که در گنداب های ولرم لیز لزج فرو می رود و می پوسد

همان جثه ی لگد خورده ی عشق است

نبینم که آه می کشی ای خدای خوب من

کمی چشم هایت را ببیند

و به قصه های زیر تیغ نرفته فکر کن

به این که مثلا بیدارشویم و باران

همه خون های پاشیده بر صورت تو را شسته باشد

به این که آفتاب از لابلای موهای مشکی ات دوباره بتابد

به تن بخشنده ی گندم زارها کمی فکر کن

به تولد نامشروع گلی از لابلای این درزهای سیمانی

به هرزگی خوشایند باد در میان پیراهن نازک من

به انگشت های کریم و خسته ی خودت

به همه چیزهای قشنگ

تو باید دوباره بخندی

حتی اگر شده برای یک روز بیشتر زنده ماندن من

حالا بخواب و اصلا نترس

از صدای زوزه ای که آن بیرون

آرزوهای کهنسال تو را

با تیر و ترکش و تیغ و تفنگ تکه پاره می کند

فردا اگر برای پیدا کردن تکه ای نور تمیز

چمدان بستم و از این جا رفتنی شدم

شک نکن که تو را هم با خودم خواهم برد.

"فرنگیس شنتیا"

چگونه نخواهمت؟

چگونه نخواهمت؟
تو آن نیمه سیلی نخورده منی
آن نیمه آفتابی
که می شود برکت را
از کشتزارهای زیر پیراهنت به زکات گرفت
مرا چنان در آغوشت بگیر
که در جنگل های بی تفنگ دراز بکشم
زیر درخت های بی دار
آسمان های بی شلیک
مرا که از انفجار توده های گوشت به خود می لرزم
در خودت بپیچ
و نترس
اگر جز زایش عجیب الخلقه این عشق
چیزی از من نمی دانی
تو هر چه را که با لحن متین اندوه صدا بزنی
من همان هستم.



"فرنگیس شنتیا"

عزیز من، عزیز من

عزیز من، عزیز من
عزیزترین من
که چشم هایت
چون غنیمت کمیاب کندوهای کوهستان است
که لب هایت
تنها گل روییده در گرمسیر من است
که دندان هایت
آخرین ذخائر جنگی این کشاکش تن به تن هستند
درهای این معبد معرفت را به روی من نبند
ذهن علیل عشق
از فردایی که در چشم های تو می لرزد
چیز زیادی نمی داند.

"فرنگیس شنتیا"

از من بد بگو

از من بد بگو

کوچکم کن

به اندازه زنان ملال آوری

که چون گرسنگان مفلوک

به دنبال بوی گوشت تو

دست و پا می زنند

آن خواب های مخفیانه رو به جنگل و دریا

آن عاشقانه های مه گرفته دلتنگ

به این فریب های کوچک عامیانه می ارزد

بگذار کسی نداند

مردی که در ملاء عام شلاق به جانم می کشد

همان کسی است که پنهانی

زخم هایم را می بوسد

و آبم می دهد.

 

"فرنگیس شنتیا"