دست، از این همه اوهام، نشد بردارم

دست، از این همه اوهام، نشد بردارم
جغدم اما به تنم جلد کبوتر دارم

فکر کردم به هوایت پر و بالی بزنم
خوش خیالم، من بیچاره مگر پر دارم؟

شعر آتش شد و از برق نگاهت برخاست
شعله در خط به خط سینه ی دفتر دارم

با اقاقی و رزِ باغچه یادت کردم
با خیالت لحظاتی خوش و بهتر دارم

با تو و خاطره های تو چه باید بکنم
چقدر پرسش ناگفته که در سر دارم

تکه های دل وامانده و مجروحم را
باید از زیر تنش های غمت بردارم

محمدحسین ناطقی

مثل فواره که در اوج فرو افتاده

مثل فواره که در اوج فرو افتاده
مثل یک موج که تکرار در او افتاده

عکس بی جان شده ای بر تن دیوارم من
یک پلنگم که به پهنای پتو افتاده

این چه حسی است که در جان و تنم می لولد
و در افکار منِ خاطره جو افتاده

چقدر حوصله کردم که به دادم برسی
لاکپشتم که دَمر گشته به رو افتاده

شیشه ی خالی عطرم که زمانی بسیار
درِ آن وا شده از خصلت و بو افتاده

در قبال تو که گُنگ و گم و ساکت بودم
از دهانم چقَدر حرف مگو افتاده

بی تپش بودم و آغازِ تلاطم بودی
مثل دریاچه که یک سنگ در او افتاد


محمدحسین ناطقی

از انقلاب و انفجار، از جنگ می ترسم

از انقلاب و انفجار، از جنگ می ترسم
از ارتباط شیشه ها با سنگ می ترسم

انبار باروتِ جهان آتش گرفته ست
از این مسافت، این همه فرسنگ می ترسم

آخر گشادیِ کلاهش بر سرم افتاد
از این سیاست بازی و نیرنگ می ترسم


رسم طلایی رنگ گندمزار را خشکاند
از خوشه های بمبِِ رنگارنگ می ترسم

همواره در خاورمیانه این مصیبت هست
از راه ناهموار و کفش تنگ می ترسم

محمد حسین ناطقی

دو پاره خط موازی

دو پاره خط موازی
تماسِ غیر حضوری
شروع قصه ی ما شد
تمام رابطه، دوری

صدای مخملی زن
شروع اولِ بازی
شکوه دیدنی مرد
فقط درون مجازی

برای از تو نوشتن
بساط خاطره کم بود
نقاط مشترک ما
میان صفحه ی هم بود

شبی که آن طرف خط
یکی به گریه درآمد
و مردِ داخل گوشی
سکوت می شده شاید


بلای تازه ی قرن است
غریبه بودن انسان
و دل سپردن عکسی
به یک هویت پنهان

هنوز منتظرم تا
میان صحنه ی بازی
برای تو بسرایم
در این جهان موازی

دو نقطه چین و دو بوسه
پیام آخر زن بود
و این نهایت یک عشق
درون گوشی من بود

محمدحسین ناطقی

مگر می شود با تو شاعر نشد

مگر می شود با تو شاعر نشد
مگر می شود با تو عاشق نبود

دراین حجم مسموم‌ و بی پنجره
مگر می شود بی هوا پرگشود

تو باران اردیبهشتی و من
از آوارِ بهمن سیاه و کبود

من وشعر و سیگار و دلتنگی ام
و این سینه ی غرق اندوه و دود

تو با ‌حلقه ی محکم دست هات
رهایم کن از این حصار و حدود

خیال رسیدن به دریا هنوز
نیفتاده از ذهن باریک رود


محمدحسین ناطقی

با شرم مشرقیِ نگاهت غریبه ام

با شرم مشرقیِ نگاهت غریبه ام
اینکه بدون حوصله هستی، بهانه است

شاید کلاغ رفته به جلد کبوترت
مثل بهار حال و هوایت دو گانه است

لحن ترانه ها و غزل عاشقانه نیست
درگیر دوست داشتنی عامیانه است


فکرت نشسته در سر و خوابم نمی برد
یا پایه های تخت پر از موریانه است؟

اینکه مرا به دست خدایت سپرده ای
یک ‌حالت جدا شدن و یک نشانه است

بگذار تا به لهجه بومی بگویمت
من دوست دارمت قسمم جاودانه است

محمدحسین ناطقی

من! نوکیش و ناشیانه؛

من!
نوکیش و ناشیانه؛
به چشم هایت،
به معصومیت جا مانده بر زمین
به آن آیه های مستور در آینه
ایمان دارم


محمدحسین ناطقی