باز شب شد از فراقت قصهها دارد دلم
زیر باران با خیالت ماجرا دارد دلم
مرغ روحم بال پروازش شکسته از جَفا
زخمِ غربت در قفس بی انقضا دارد دلم
پردهیِ خون می کشد بر پنجره خصمِ غروب
روزهایی همچو روز نینوا دارد دلم
ظرفِ صبرم پر شد از اَمن یُجیب و رَبنا
تا به کی یا رب مگر حال دعا دارد دلم
هر سحر بر آسمان هو میکشد جانم ترا
خسته از بیهودگی میل فنا دارد دلم
مرضیه شهرزاد
تو را
در خطوط دستانم
پنهان کردهام
پیوسته ببار
بر عطش کویر
تا نمیرد در جسمی
که نفس می کشد
مرضیه شهرزاد
سیگار
به سیگار
دود می کند
مرا
زخم نبودنت
مرضیه شهرزاد
آمدم
از آرزوهایم بگویم
رفته بود ...
مرضیه شهرزاد
تمام داراییم شده است
یک اتاق تنهایی
با عینکی که دیگر
حوصلهی چشمهایم را ندارد
یک چراغ
که مدام از نبودن تو
دود میکشد بر پلک پنجره
و قلمی که کلمات را به ستوه آورده
آن قدر که از تو گفته
از تو نوشته
از تو سروده و گریسته
اما دیگر
چشمانم را از صدای در بر می دارم
پنجرهها را می بندم
آتش خیالت را هم می گذارم
زیر خاکستر دلم
تا با اطلسیهای غمگین باغچه
و غزلی از حافظ
به پیشباز ماه نو بروم
می خواهم برای تمام عمر
خودم را دار بزنم
مرضیه شهرزاد
هر روز
از روی گندمهای برشته
پر می کشد تا نارونهای غزل
پرندهی صلح
با این که چاقوی شب
تا دسته فرو رفته در سینهی پرچم
در فراسوی باقیماندهی فرصت
لابلای موهای زنان پنهان کرده
نقشهی یک تحول
یک دگرگونی را
با کلماتی که مدام اکسید می شوند
در گلوی خشک خیابان
آزادی را مطالبه می کند
ما باید مراقب دستهایی
که در جیبهایشان نیستند باشیم
زیر قرنیزهای دروغ
خاک بر دهان تاریخ نپاشند
باید کلمهها را در خشاب بچینیم
و تا می توانیم شلیک کنیم
به هوای سرد
که با آمیزش افتابگردان و خورشید
دوباره از خاکستر بلند می شود وطن
مرضیه شهرزاد
آغوشم بگیر
ای عشق
فریاد بی انتها
ای آخرین مرگ
که نفسهایت
تابش خورشید را به چالش می کشد
با خیال سقوط در نهایت اوج
نشئگی تخدیر
قلبی با درهی عمیق می خواهد
که افتاده باشی درونش
حالا بگو ...
چگونه با دست هایت
این راز را نگه می داری
مرضیه شهرزاد
پشت درختان شب و
دستان خونآلود ابر
هر بار
مرگ ماه در گلویم
بزرگ و بزرگتر می شود
و زخمی در خلوتم گریه می کند
آن قدر که اگر
تمام زنجیرها
هم زیر پای خیابان بمانند
باز هنوز ...
درد با جهان حرف می زند
مرضیه شهرزاد
هر کس آمد آتشی در دل فروزان کرد و رفت
سینهام را چون بیابان خشک و سوزان کرد و رفت
تک به تک هر بلبلی آمد به سروستان جان
دل به آوازش که دادم ترک پیمان کرد و رفت
ادعا بر عاشقی می کرد در ظاهر ولی
خنجرش را عاقبت از رو نمایان کرد و رفت
خانهی دل را سپردم با کلیدش دست عشق
بی مروت آن بنا از پایه ویران کرد و رفت
هر چه کردم درد را درمان شود لیلای من
سنگدل در چشم مجنون مو پریشان کرد و رفت
مرضیه شهرزاد
بوی اقاقیا می داد
حضورش
وقتی می خندید
آبشار گیسوانش
به تماشا می برد خدای دشت را
هر بار با فرود مه
رویایش را می سپرد
بر شعلههای آینه و
با لبخندش تهی می کرد
بیکرانیِ درد را
او تمام روشنایش را
بر زمین بارید و
بال مرا کشید تا پرواز عقاب
اکنون مدتهاست
عصر هر پنجشنبه
در خیرگی گورستان
تنها نگاه مادر است
که به من می تابد
مرضیه شهرزاد