تو از کدام بیابان می آیی

تو از کدام بیابان می آیی
- ای باد!
تو از کدام بیابان تشنه می آیی؟
که بوی هیچ گلی با تو نیست...

منوچهر آتشی

جاده یعنی رفت

جاده گفتی یعنی رفتن ؟
جاده یعنی تکرار همین واژه ؟
دریغ
دوست دانایم دانا باش
که حقیقت بس غمناکتر است
جاده رفتن نیست
که تو بتوانی با آسانی
چند کمند
سوی آفاقی چند
از پی صید ابعاد زمان اندازی
که به دام آری آهوهای می روم و خواهم رفت و خوا....
که به بند آری ‌آهوهای چست زمان را
جاده رفتن نیست
جاده مصدر نیست
جاده تکرار یک صیغه ی غربت بار است
جاده یک صیغه که تکرارش
گردبادی است که با خود خواهد برد
که برد
هر چه برگ و بر باغ دل تو
هر چه بال و پر پروانه ی پندار مرا
جاده رفتن نیست
جاده طومار و نواری نه و جوباری
جاده یعنی رفت
رفت
رفت
همین

منوچهر آتشی

همه جا می بینمت

همه جا می بینمت
به درخت و پرده و آینه
نمی دانم اما
تو مرا دنبال می کنی
یا من ترا
ای چشم شیرین زیبا
به گلها می بینیم و می بینمت
به گلها نشسته ای و می بینیم
بر آب می نگرم و می بینمت
در آب می لرزی و می بینیم
تو مرا جست و جو می کنی یا من ترا ای چشم شیرین دلربا
همه رویاهایم را نیلوفری کرده ای
و همه خیال هایم را به بوی شراب آغشته ای
همه جا
گرمای خانه و جان و جهان است حضورت
ولی چشم که باز می کنم
نمی بینمت دیگر
با آن که می دانم
تو می بینیم همه جا
من شیدای توام
یا تو مرا گرفته ای به بازوی سودا
ای چشم شیرین بی پروا


منوچهر آتشی

یقین دارم امّا که خواب ندیده‌ام

یقین دارم امّا که خواب ندیده‌ام
که تو در کنارم بوده‌ای
که با تو سخن گفته‌ام
به سایه‌سار درّه که رسیده‌ایم
تو ساقهٔ مرزنگوشی زیر دماغمان گرفته‌ای
و دیگر
چیزی به یادم نمانده است.


منوچهر آتشی

کسی تلفن زده است اینجا

کسی تلفن زده است اینجا
و زنگ
آنقدر
لرزانده است هوا را
که شانه‌های سکوت از نفرت لرزیده است.

منوچهر آتشی

کجای جهان بگذارم‌ ات تا زیباتر شود آن‌جا ؟

کجای جهان بگذارم‌ ات
تا زیباتر شود آن‌جا ؟

ستاره به ستاره
به جادوی ذهن و بال شهاب
گردانده‌ام
کاکل گل‌بویت را

به هر ستاره
تاری داده‌ام
طره‌ای به هر منظومه
به هر کهکشان دسته‌ای
به کیهان
عطری داده‌ام
که می‌گردد گیج
گرد خویش

کوچه به کوچه رفته‌ام
شهر به شهر
دیار به دیار
نام‌ات را
به یاد هر پنجره آورده‌ام
به یاد هر چارراه
به یاد هر بندر
وفرودگاه
تا نظام یافته
آشنایی‌ها
نظام یافته
تپش‌ها
و جهانی شده
زبان اندوه

برگ به برگ
برده‌ام طراوت رخسارت را
با بال پروانه و تار موی نسیم
درخت به درخت
و جنگل به جنگل
وسبزینه‌ی جان‌ات را
قسمت کرده‌ام
میان خشک‌های جهان
تا جان یافته باشد هر چیز
و ایستاده باشد هر چیز
کمربسته
برابر بلندای خرم‌ات


کجای جهان بگذارم‌ات
تا زیباتر شود آن‌جا ؟
برگ به برگ و ساقه به ساقه
به باغ‌های جهان داده‌ام
نام‌ات را

و چشمان‌ات را
به آسمان داده‌ام
تا ببینی مرا هم
که نمی‌بینم جز تو را
با هزار چشم و هزار ستاره‌ی مسامات‌ام

منوچهر آتشی 

سلام به پوست سبزه‌ی تو

سلام
به پوست سبزه‌ی تو 
که زیر پوست قهوه‌ای پاییز 
مانند آب می‌وزد 
از هفت بند نی استخوان من 
به هفت حلقه‌ی گیسوی تو 
سلام 

منوچهر آتشی

کجای جهان بگذارمت

کجای جهان بگذارمت
تا زیباتر شود آنجا؟

از دهان دوردست تو

از دهان دوردست تو
عطر غریزه‌ای باستانی
بیدار می‌شود در این علفِ نزدیک،
و کمر می‌بندد
نرگس، به انتشار نگاهت

بگو! دهان تو چون دستت دور نیست
و چند واژه‌ی دیگر لبخند
و چند واژه‌ی دیگر اشتعال بوسه شقایق خواهد شد
و چند واژه‌ی دیگر... آغوش...

منوچهر آتشی

نه رفته‌ای

نه رفته‌ای
نه پیام آمدنی داده‌ای

خانه در تصرف بوی توست

تو نیستی
و خانه در تصرف بوی توست

حس می کنم تنهایی ستاره را

این همه ستارهٔ تنها
یکی به یکی نمی گوید بیا

هر یک
از آسمانهٔ خویش
چونان چشم پرنده
درخشان
از آشیانهٔ تاریک

حس می‌کنم نیش ستاره را در چشمم
طعم ستاره را در دهانم
و طعم یک کهکشان تنهایی را در جانم

کجای جهان بگذارمت تا زیباتر شود آن جا؟

بنویس: «می‌آیم»
تا آشیانه
به گام و به دست و سلام
آراسته شود ..