تو که نیستی

تو که نیستی
عاشق دنیای عنکبوت ها شده ام
محو تماشای تارهای کنار هم
آرامش ارام
خالی از هیجان و هیاهو
بافت و بافت و بافت
دلم تاب می خورد
در هوای
بی خیالی ِاین ساختن
بدون تو
بدون حرف
آرام و آرام
قصه می نویسم
قصه ی سست ترین خانه

وحید پاکرو

...روز تولدت رفتی؛

...روز تولدت رفتی؛
من برایت یک شال گرفتم سفید با گل های سرخ
خواستم بهار را به صورتت هدیه کنم
خواستم پاییزت را بهار کنم
خواستم قلبی شوم برای قلب بیمارت
آذر میلادت بود و من عاشق دیدارت....
و روز میلادم در شهریور گرم بیا
و برتن آدم برفی ام بتاب
که من بعد از تو یخ زده ام
بی تو سرد وسیاهم
شایدم بی رنگم
بیا مرا در میان آبی ها،نیلی ها و لاجوردی های دلت عبور بده
و بر آسمان سیاه دلم ستاره بپاش
و غروب، تولدم را کنار دریا به پا می کنم
شاید امواج تو را به سمت ساحل بیاورند

اگر تو نیایی من به دریا خواهم زد
تولدی در ساحل بدون من و تو

وحید پاکرو

چشمانش تیله یی در آفتاب

چشمانش تیله یی در آفتاب
ونگاهش حیله شد درقاب
در قاب دلتنگی و میخ شد به دیوار دلم
قلبم رها نمی شود

رگ هایم دلشان فراموشی می خواهد
افکارم چهار دست پا می لغزد
قلبم رها نمی شود
رها نمی شود از این عشق پوشالی
آلزایمر  هم بد نیست
وقتی  عشق حبابیست


وحید پاکرو

گاهی با نخ خیالم‌تار می بافم

گاهی با نخ خیالم‌تار می بافم
مثل تارهای عنکبوت
سست است خانه ی خیالم
اما جای توست تمام دنیایم
این تارهاست ثمره ی تلاشم
اما آن طوفان تویی که بُرِش می زنی آرامشم را


وحید پاکرو