می روی و می دانم

می روی و می دانم
پس از من
تا همیشه
دو تکه ابر سیاه آسمان
چشمهای مرا به خاطرت می آورد
و باران
از چشمهای تو
آغاز می شود ....

شهره_عابد

شاید روزی یک خیابان غریب

شاید روزی
یک خیابان غریب
ما را بهم برساند
روزی که بجای دستهامان
عصاهایمان در هم گره خواهد خورد
و حافظه مان
تکه کاغذی ست
فشرده در کیف دستی مان ...
از پشت شیشه های عینک
با شماره ی حسرت های زندگیمان
نه من تو را می شناسم
و نه تو .....
اما آنروز
اگر رسید
حرف بزن
صدایت
هیچگاه از حافظه ی دلم
پاک نخواهد شد
و خواهی دید که اشکهایم
به تو سلام خواهند کرد ‌‌....


شهره_عابد

لعنت به این پاییز

بهار و تابستان
شب که از لابه لای برگهای چنار می رسید
ستاره می چیدم
ستاره می چیدم و
در دامن خواب می ریختم تا
دستان نوازشگرش
دستهایم را بگیرد و
برساند تا تو ....
لعنت به این پاییز
که نه برگی ماند

نه خوابی
نه ستاره ای
نه دستی
و نه تو ..........

شهره_عابد