به یادگار می گذارمت

به یادگار می گذارمت

هم چون
ثریا...
شاید
آمدی
جانم به قربانت...


بابک پولادی فراز

به تو فکر میکنم

به تو فکر می کنم
به تو و همه ی حرف هایِ ساده یِ سخت؛
کم می آورم
و انگل وار
با خطوط کاذب خیال
واژه های سر راهی را
به خط می کنم
تا هق هق رقت انگیز فراموشی
اتراق کند
در آرامش گاه گاه ویارِ عشق....

بهـــاره طــــلایــی

زندگی یک پَرش است...

زندگی یک پَرش است...

بعدِ
چند گام
دویدن
با عشق

سیدمحمدرضاموسوی

این روزها که هوا ابری است

این روزها که هوا ابری است
و احتمالا طوفان در راه
و خون مرده ،
در رگ ثانیه ها
موج حرف های نگفته
ذهن را احاطه کرده است
سایه ها از دور می آیند
و در فضای سربی روزها
بی ثبات می چرخند
بدنبال عزراییل واژه ها
من استخاره کرده ام
با سین سرعت
کوتاه است دیوار این فرصت
باید بیداری ها را جشن بگیریم
و از دهلیز های تاریک
با شتاب عبور کنیم .


فاطمه امیری

شده ام مست چشای تو مرا تکرار کن

شده ام مست چشای تو مرا تکرار کن
شده ام آوارت دست مرا رها نکن
شده ام در به در و خرابه بی آغوشت
که به دور از تو من خماری اَت پس میدم.
شده ام جوانِ در دست خودش باطله ای
در دست دِگَرَش وینستون نعنایی
شده ام پدر که در قِست خودش فارغ شد
از فشار آن ها غصه خورد و معتاد شد
شده ام نقد به اجتماع ظالم هایی
که برای خیری عشقم را دار زدند
اگر این عشق همین عشق حق من و توست
که تو را مقابل درب بهشت میبینم.


سیّد ستاره حیدری

سفیر عشق ، پیام آور زمان باشد

سفیر عشق ، پیام آور زمان باشد
مثالِ ماهِ بلا جوی آسمان باشد

به سینه زخم زمانه ، به چشم تیر بهانه
کجا رود دل بیچاره ، در امان باشد ؟

هنر در آینه ها ماندگار خواهد شد
نگاه گل ، اگر از چشمِ باغبان باشد

به سوگِ مرگِ قلم می نشیند اندیشه
زبان سرخ ، زمانی که در دهان باشد

مرا نگاه تو کافی ست در حریمِ عفاف
دو چشمِ آینه آنجا ، نگاهبان باشد

درونِ سینه ، دلم بی قرار و خونین ست
دلی که خون نخورد ، فارغ از فغان باشد

ز کاروان بجز آتش ، نماند در منزل
دلیل راهِ نپیموده ، ساربان باشد

دلی که در غمِ زخمِ زمانه خاموش ست
شبیه زر گــرِ خوابیده ، در زیــان باشد


جواد مهدی پور

کاش منهم همچو مرغان دگر آزاد بودم

کاش منهم همچو مرغان دگر آزاد بودم
بر فراز شاخ سرو و شاخه شمشاد بودم

یاد باد آن روزگارانی که در صحن گلستان
فارغ از جور و جفای سنگدل صیاد بودم

یا به گلشن گل نمی خندید هرگز روز اول
یامن از روز نخستین کور مادر زاد بودم

در قفس با دیده خواری نبینیدم که روزی
برسر شاخ گلی با ناله و فریاد بودم

بسته صیاد جفا جو در قفس بال و پرم را
کاش اکنون در قفس هم یک زمان آزاد بوذم

خانه ام ویرانه گربینید یاران منهم آخر
روزگاری ساکن کاشانه ای آباد بودم

آخر ای بی دادگر صیاد بر من جور کمتر
زآنکه روزی در گلستان فارغ از بیداد بودم

مردم اندر حسرت و نومیدی ای یاران خدارا
رحمتی بر من که روزی مرغکی دلشاد بودم


این شنیدستم فروغی گفت منهم روزگاری
از غم شیرین وشی همدرد با فرهاد بودم

سما فروغی